قسمت 11 نان لواش

[تصویر:  93547240537903407951.jpg]

سرگرد اتاق رو ترک کرد و از من خواست که همون جا بمونم....

چند دقیقه ای گذشت تا اینکه با همون کاغذی که آدرس مطب به صورت تقریبی روش نوشته شده بود برگشت....زیادی خونسرد بود... آروم رفت پشت میزش نشست و کاغذ رو گوشه ای گذاشت...تلفن رو برداشت و شماره ی کوتاهی گرفت....
- با سرهنگ جمالی کار داشتم...
- ...
- سلام جناب سرهنگ...موردی اینجا گزارش شده مربوط به....
- ....
- آهان پس سرگرد کیا بهتون ابلاغ کردن...
- ....
- خب دستور چیه؟؟؟
- ....
- بله....
- ....
- چشم...اطاعت میشه...امری نیست جناب سرهنگ؟؟؟
- ....
- خدانگهدار...
گوشی رو زمین گذاشت...
- خب خانم بیاتی....پس فرمودید که داخل اون مطب کار غیر قانونی صورت می گیره....
- من...من نمی دونم اونجا چه کار می کنن....من فقط گفتم که اونجا به من یه پیشنهاد دادن...یه پیشنهاد کثیف....همین...واین تنها آدرسی هست که ازشون دارم...
- خیلی خب...شما همین الان با یکی از همکارای لباس شخصی ما به اونجا می رید...تا ما از صحت حرفای شما مطلع شیم...
و بعد بلند داد زد: استوار کرمی....
سربازی در رو باز کرد و با احترام نظامی جلوی در ایستاد...
- بله قربان...
- همین الان به ستوان پور رضا بگو بیاد اتاق من....سریع...
سرباز بله قربان مجددی گفت و با احترام نظامی اتاق رو ترک کرد....به دقیقه نکشید که دوباره در با تقه ای باز شد و باز هم صدای شترق کوبیده شدن پا و این احترام های لعنتی که توی ذهنم اکو میشد و روی مغزم رژه می رفت....سرگرد رو به من کرد و گفت:
- ایشون ستوان پور رضا هستن....
و رو به پور رضا ادامه داد:
- ستوان الساعه لباست رو عوض می کنی و با لباس شخصی و خوردو نا محسوس به همراه این خانم به آدرسی که میگن میرید....موقعیت رو بررسی می کنی و در صورت دیدن هر چیز مشکوکی تو اون مطب، بی کم و کاست واسم گزارش می کنی....مفهومه؟
- بله قربان...
- در ضمن این خانم هم داخل مطب نمیشن....حدالمقدور هم نزدیک پارک نکن تا ایشون از مطب دور بمونن.
- چشم قربان...
- مرخصی...
**********************
همینجاست؟؟؟
- نه...یکم جلوتر...اون ساختمونی که نمای سفید داره....
- خیلی خب...من همینجا پارک می کنم....شما از ماشین بیرون نیاید تا من برگردم...گفتید طبقه ی چند؟
- دوم..
پور رضا به سمت مطب راه افتاد ...اما خیلی از رفتنش نگذشته بود که برگشت...خم شد واز شیشه ی راننده مشکوک نگام کرد:
- مطمئنید که آدرس همینه؟؟؟
- آره مطمئنم...همین دو سه ساعت پیش اومدم...
بدون هیچ حرف دیگه ای سرشو بیرون برد و کنار کاپوت ایستاد و مشغول صحبت کردن با گوشیش شد....درست نمی شنیدم چی می گه...اما این یه جمله رو خیلی خوب شنیدم که گفت:
- سرگرد شیری محل مورد نظر خالی از سکنه بود...و هیچ علائمی مبنی بر این وجود نداشت که طی 24 ساعت پیش کسی اونجا بوده باشه...
دیگه بقیه حرف ها رو نشنیدم...یعنی نخواستم که بشنوم....عین برق از ماشین پیاده شدم تا خودمو به مطب برسونم.... باید میدیدم اون چیزی رو که از زبون این استوار خنگ شنیده بودم...حتما اشتباه می کرد...آخه یه آدم چقدر می تونه خنگ باشه....پور رضا با دیدن پیاده شدن من به سمتم دوید:
- خانم بیاتی....خانم بیاتی کجا می رید؟....سرگرد دستور دادن که شما داخل ماشین بمونید...خانمن بیاتی...همین الان برگردید داخل ماشین...
بدون توجه به سر و صدا کردنای ستوان زیر لب گفتم: سرگرد غلط کرد با تو...رییس توهه...رییس من که نیست...به ساختمون که رسیدم پور رضا دیگه ساکت شده بود...پله هارو دو تا یکی کردم و به طبقه ی دوم رسیدم...راهرو همون راهرو بود با این تفاوت که خبری از قاب نقاشی آویزان شده به دیوار پاگرد نبود....نقاشی زیبایی که ببری خشمگین رو به نمایش گذاشته بود و من با وجود همه ی استرسی که داشتم اما خوب به خاطرم مانده بود...
در مطب بسته بود....دو سه بار امتحانش کردم...اما باز نشد...رو به ستوان پور رضا کردم و پرسیدم:
- این در چرا قفله؟؟؟ پس شما از کجا فهمیدید که اینجا خالیه؟؟؟
- چند لحظه لحظه صبر کنید...من باید از سرگرد اجازه بگیرم....
- چی؟؟؟ اجازه بگیری؟؟؟ مگه باباته؟؟؟
کمی صداش بالا رفت و گفت:
- خانم احترام خودتون رو نگه دارید وگرنه جور دیگه ای باهاتون برخورد می کنم...
ساکت شدم....سرم درد می کرد...بیشتر از این حوصله ی دردسر نداشتم... ستوان گوشیشو کنار گوشش گذاشت:
- سلام جناب سرگرد....خانم بیاتی می خوان خودشون ساختمون رو روئت کنن...دستور چیه؟؟
- ...
- بله...اطاعت میشه...
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت:
- همینجا بمونید تا سرایدار رو صدا کنم بیاد در رو باز کنه....
منتظر موندم صدای ستوان توی راهروی مسکوت ساختمون پیچید:
- ببخشید.....ببخشید....کسی اینجاست....
صدای ضعیف و فرتوت پیر مردی توی فضا پیچید...
- بفرمایید...
- سلام پدرجان...شرمنده دوباره مزاحمت شدم....اگه میشه یه بار دیگه بیا این در رو باز کن....
- باشه پسرم الان میام...
ستوان زودتر اومد بالا و با هم منتظر اومدن سرایدار شدیم...سرایدار اومد و همون طور که داشت دست کلیدش رو زیر و رو می کرد پرسید:
- گفتی پلیسی؟؟؟
- بله...
- این خانمم پلیسه؟؟؟
- نه پدر جان ایشون می گن که امروز اومدن اینجا....
پیر مرد دست از پیدا کردن کلید کشید و با تعجب به ستوان نگاه کرد:
- امروز؟؟؟ اینجا؟؟؟
- بله
- امکان نداره پسر جان....اینجا هیچ سکنه ای نداره....درِ تمام واحداشم قفله....کلیدشم دست منه....چه طور از در بسته وارد شدن؟؟؟
- حالا شما یه زحمت بکش در رو باز کن....
دوباره مشغول پیدا کردن کلید شد که پور رضا پرسید:
- واحدای این ساختمون شبیه به همه؟؟؟
- نه....اینجا رو یه مهندس خیلی خوش سلیقه ساخته....هر دو واحدی که تو یه طبقست شبیه به همه اما طبقه با طبقه فرق میکنه...
بالاخره کلیدو پیدا کرد و توی قفل انداخت....
- بفرمایید...
وارد شدم....چیزی که میدیدم برام قابل باور نبود....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 4 فروردين 1394برچسب:نان لواش,مافیا,قاچاق,اسلحه,جنایت, | 1:41 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس